bg
دفتر شعرغبار از محمد رضا گلی احمدگورابی
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/01
9

خوابِ گندم‌های سوخته//

باران آمد،
اما کِی؟
وقتی که گندم‌ها خوابیده بودند،
وقتی که زمین
دست‌هایش را روی چشمانش گذاشته بود،
وقتی که باد،
دیگر چیزی برای بردن نداشت.

آن‌ها گفتند:
«باران می‌آید، صبر کن!»
اما صبر،
چیزی بود که از دیوارها می‌چکید
نه از آسمان.

مرد آمد،
با چشمانی که هنوز روشنی داشت،
با دستانی که بوی گندم می‌داد،
با زبانی که دیگر
حرفی برای گفتن نداشت.

زن نگاه کرد،
به سایه‌هایی که روی دیوار کش آمده بودند،
به کودکانی که خوابِ خوشبوها را می‌دیدند،
به سفره‌ای که
نان نداشت،
اما خاطره داشت،
و خاطره‌ها همیشه گرسنه‌اند.

اسب‌ها دویدند،
نه برای فرار،
نه برای رسیدن،
فقط برای اینکه یادشان نرود
چگونه روی زمین می‌شود زندگی کرد.

و مرد،
در میان هیاهوی خاموش،
به گندم‌هایی فکر کرد
که دیگر نمی‌توانستند
دست‌هایش را بشناسند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/02
8

سایه‌ای پشت پرده/. آینه زنگ زد،
اما کسی نیامد پاکش کند.
درها بسته شدند،
خاطره‌ها پشت پنجره ماندند.
بوی کاغذهای سوخته،
با عطری از گذشته درآمیخت.
زخم‌هایم را شمردم،
همه نامی داشتند.

حرف‌ها را قورت دادم،
اما بغض از گلویم پایین نیامد.
تختی که بی‌خواب شده بود،
از درد شب‌ها چیزی نمی‌گفت.

چراغ‌ها روشن ماندند،
اما هیچ رازی فاش نشد.
حقیقت؟
پشت سایه‌ای از دود، گم شد.

دست‌هایی که لرزیدند،
سکه‌ای در جیب خاطرات انداختند.
تاریخ را خواندم،
هیچ اسمی آشنا نبود.

پرده‌ها کنار رفتند،
اما پشتشان فقط تاریکی بود...
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
4

نگاهم خیره بر راهی که پایانش نمی‌آید
دلم با هر صدای شب، به آرامش نمی‌آید

هوای شهر بی‌عشق است، دل از تکرار می‌ترسد
صدای خاطراتت را، فراموشش نمی‌آید

چراغی روشن از یادت، درون خانه‌ی دل بود
که طوفان آمد و رفتی، پشیمانش نمی‌آید

اگر روزی نگاهت را، به سمت من بیفکندی
بگو آشفته‌ام، تنها، که درمانش نمی‌آید

تو را در خواب می‌دیدم، ولی کابوس رفتن بود
چرا این قصه‌ی تلخ شبانگاهی، به پایانش نمی آید
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
13

مقدمه کتاب

بازآفرینی فرهنگی، هنر احیای ارزش‌ها و مفاهیمی است که در طول زمان به دست فراموشی سپرده شده‌اند، اما همچنان ریشه در هویت اصیل یک ملت دارند. شاهنامه فردوسی، به‌عنوان یکی از شاهکارهای ادبی جهان و نماد تمدن ایرانی، گنجینه‌ای است که عمق تاریخ، فرهنگ و ارزش‌های ملی ما را بازتاب می‌دهد. این اثر بزرگ، نه‌تنها روایتگر داستان‌های اسطوره‌ای و تاریخی است، بلکه معماری روح ایرانی را به تصویر می‌کشد؛ معماری‌ای که بر پایه عدالت، عشق، مقاومت و همبستگی بنا شده است.

در عصر امروز که جهانی‌سازی و تحولات مدرن چالش‌های تازه‌ای برای هویت فرهنگی ما به وجود آورده است، نیاز به بازخوانی و بازآفرینی این هویت بیش از پیش احساس می‌شود. این کتاب، سفری است به قلب شاهنامه، تا از میان نمادها، شخصیت‌ها و مفاهیم آن، راهکاری نوین برای تقویت و احیای هویت فرهنگی ایرانی بیابیم. از بازتاب فضاهای معماری و اجتماعی گرفته تا استعاره‌ها و پیام‌های اخلاقی، هر بخش از این اثر جاودان می‌تواند پلی باشد برای اتصال سنت‌های گذشته به نیازهای معاصر.

در "معماری روح ایرانی"، تلاش شده است تا با بررسی دقیق شاهنامه و تحلیل عمیق عناصر فرهنگی و اجتماعی آن، چارچوبی ارائه شود که نه‌تنها ارزش‌های اصیل را بازتاب دهد، بلکه الهام‌بخش نسل‌های آینده در خلق فرهنگی پویا و نوآورانه باشد. این نوشتار دعوتی است برای بازنگری در میراث غنی گذشته و بازآفرینی آینده‌ای که در آن هویت ایرانی همچنان درخشان و زنده باشد. ادامه دارد... محمدرضا گلی احمدگورابی/دکتر زهرا روحی فر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
3


در آن گوشه که خاموشی شب محفل جان است
چه کس عاشق آن سایه و غم‌های نهان است؟

به حیرت بنگرم راهی که دل گم‌شده در آن
که هر منزل آن منزل حسرت به جهان است

چه رازی است که در چشمهٔ اشکم بنهفته؟
که هر موج در این رود ز سوز دل عیان است

به دنبالت چو سرگردان‌تر از باد صبا دل
هر آن لحظه که دور از توام، آتش روان است

قدم بر ره این عشق نهد هر که دلی داشت
که در خانهٔ ویران‌شده، گنج نهان است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
3

در بزم وفا دل همه سرگردان است
هر لحظه ز عشق، جان ما حیران است
سوز دل و اشک دیده هم‌راز شوند
آن آه که از دل است، درمان است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
5


کلمات، گاهی در میان باد محو می‌شوند،
گویی در جستجوی گوش‌هایی گمشده،
یا شاید، سرودی برای سکوت.

هر حرف، پلکانی به سوی چیزی نامرئی،
و هر صدا، لرزش دلی که نمی‌دانی از چیست.

ما، ستارگانی دور در شب بی‌پایان،
پیام‌آورانی که روشنایی را فراموش کرده‌اند.

در قلب جهان، آتشی که به آهستگی می‌سوزد،
و خاکستری که در مشت زمان پنهان می‌شود.

لحظه‌ها، قطره‌هایی از باران بی‌زمان،
بر خاکی که تشنه‌ی معناست.

صداهایی که شنیده نمی‌شوند،
اما همچنان می‌خوانند،
چرا که این جهان،
زاده‌ی شعرهایی است که هرگز نوشته نشدند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/07
10

در نسیم سحر آواز غمم می‌پیچد
خون دل ریخته در حلقه غم می‌پیچد

بر سر راه تو طوفان غبارم بگذاشت
هر نسیمی که ز بیداد تو دم می‌پیچد

ماه پنهان شد و شب غرق سکوتی بی‌رنگ
دود دل از شرر عشق رقم می‌پیچد

سایه‌ای مانده از آن قصه پر خون در باد
که ز خاکستر گلشن به عدم می‌پیچد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/08
5



باران که هر شب می‌وزد، درکوچه‌های بی‌کسان
هر موج دریا می‌شود، همراز اشک آسمان

دل در هوای دیدنت، سرگشته چون باد صبا
هر لحظه نامت می‌وزد، در نغمه‌های بی‌گمان

دوری ز نور روی تو، شب را سیاهی کرده است
هر واژه از سودای تو، افتاده بر دیوار جان

ای باده‌ی شیرین دل، ای روشنی در سینه‌ام
با یاد تو هر لحظه شد، شعری به رنگ بی‌کران
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/08
4


رفتی
و از کوچه‌های خیس شهر
هیچ ردپایی نماند
باد عبور کرد
اما نامت را فریاد نزد
درختان خاموش شدند
برگ‌ها شانه‌های هم را گرفتند
و باران، آرام
روی میز چکید
اما هنوز
روشنی در دل شب زنده است
هنوز ستاره‌ای از دوردست،
برای آمدنت چشمک می‌زند
سایه‌ی شب بر دیوار افتاده
چراغ‌ها خاموش‌اند
باد، سرگردان
در کوچه‌ی بی‌عبور چرخید
دور شدی
ماه گذشت
و ستاره‌ای در چاه خاطره‌ها افتاد
اما پنجره هنوز باز است
روشنی هنوز در آن جاری است
و پرنده‌ای از دور
بر شاخه‌ای خشک آواز می‌خواند

باد خزان آمد
دست‌هایش بوی سفر می‌داد
در میان برگ‌های زرد
به دنبال نام تو می‌گشت
ساعت‌ها
در حسرت عبور تو ایستادند
بر دیوار خانه‌
جز سکوت چیزی نمانده

اما روز خواهد آمد
با دستانی پر از روشنی
درهای بسته را خواهد گشود
و کوچه، دوباره نام تو را خواهد خواند

بغض شب شکست
و از لبان کوچه
آه آرامی بلند شد

باران روی شیشه‌ی پنجره
آخرین جمله را نوشت:

سکوت کشیده شد
باد دست‌هایش را به پنجره کوبید
اما این‌بار
صدایی از امید
برگشت
خورشید، آرام
در دوردست، طلوع کرد
و شب، آهسته از لب پنجره
کنار رفت

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/08
4



به هر شب آتشی در سینه‌ام بی‌تاب می‌سوزد
که از باران عشقت آسمان مهتاب می‌سوزد

تو دریا بودی و موجت به ساحل‌ها پناه آورد
منم در جزر و مد عشق تو بی‌خواب می‌سوزد

نسیم از کوچه‌های دور نامت را صدا کرده
در این بستان دل، رنگی ز گل در قاب می‌سوزد

ز تاب هجر جانکاهت جهان تاریک می‌گردد
ولی در جان عاشق روشنی بی‌تاب می‌سوزد

مرا در دشت حسرت رد پای عشق پیدا شد
که این صحرا ز اشک چشم من سیلاب می‌سوزد

تو خورشیدی که در شب روشنی در جان من داری
به نورت دیدهٔ شب غرقه در گرداب می‌سوزد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
2


نوبهار آمد و گل خنده به گلزار گرفت
عطر عشق از دل شب، راه به انظار گرفت

باد نوروز وزید از نفس صبح امید
دیده از روشن دل، رونق اسرار گرفت

چشمه از زمزمه‌ی رود، سخن آغاز نمود
نغمه‌ی عشق در این حلقه‌ی تکرار گرفت

شاخه‌ی سبز به امید سحر جان می‌داد
نور از بستر شب، رخصت بیدار گرفت

گوش کن! ناله‌ی مرغ از دل گلزار خوش است
لحظه‌ای از غم دیروز، دل از یار گرفت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
2



چون نور سحر افتد بر بامِ شبِ تارم
هر نقش خموشِ دل گردد ره پیکارم

ای آتش جان، برخیز از خواب فراموشی
در خلوتِ شب، بشکن دیواره ی پندارم

چون زمزمه‌ی باران افتاده به رؤیاها
هر لحظه پریشان‌تر در نغمه‌ی گلزارم

ای ساقی شورانگیز، در باده‌ی هستی ریز
اشکی که فرو ریزد از دیده ی خونبارم.

خورشید نظر افکند، بر سایه‌ی بی‌پایان
ای محرمِ خاموشی، از آینه بیزارم

از دست طلب، افتاد هر نقش فنا در باد
چون جلوه‌ی تو آمد، از خوبش خبر دارم

در آتش عشق افتد هر ذره‌ی شورانگیز
از سوز نگاهت مست، از زمزمه‌ی یارم

چون روشنی فردا، از سایه‌ی شب رستم
چون موج رها گشتم، در کوچه‌ی اسرارم

دل در تبِ عشقت سوخت، بی‌تاب و پریشان شد
ای جلوه‌ی جاویدان، در سینه‌ی آوارم

بگذار که خاموشی، افسون سخن باشد
در آینه پیدا کن، راز دل افکارم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
4


رفتم و از خیال او، باده‌ی جاودان زدم
سوختم از شرار شوق، شعله به آسمان زدم

چون سحر از نگاه او، روشنیِ جهان گرفت
موج زدم به راه عشق، شور هزار جان زدم

بر سر کوی بی‌کسی، آتش دل به باد شد
ریختم از غبار غم، باده‌ی بی‌نشان زدم

مست نوا شد این جنون، ساز صدا به گل نشست
دور زدم به کوی او، زخمه به داستان زدم

در تب شب، سراغ او، خواب مرا ز دیده برد
شعله زدم به سایه‌ها، رنگ به ناگهان زدم

اوست که در دل نهان، روشنیِ سفر دهد
بر سر عشق رفتنم، راه به بی‌کران زدم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3


رفتم و از شعاع عشق، آتشی به جان زدم
سوختم از شرار او، شوق بی‌کران زدم

چون که نسیم صبح، از دل من گذر کند
بر رخ گل نگاه او، بوسه جاودان زدم

در دل شب ترانه‌اش، ساغر دل شکسته شد
باده‌ی سرنوشت را، بر لب و برزبان زدم

چون که صدا کند مرا، مست نوا و نغمه‌ام
ساز شکفته در دلم، نغمه‌ی آن نهان زدم

چون که گشود دری دگر، سایه‌ی او نظر کنم
بر سر کوی روشنش، قصه‌ی این زمان زدم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3

در موجِ آتش، دلِ من شعله‌ور شد
در بادِ وحشی، سخنم بال و پر شد

از قید بودن، یکسره رسته‌ام من
چون سایه در آیینه‌ها بی‌اثر شد

بشکسته‌ام در ظلمتِ شب چو شیشه
از ناله‌ی من آسمان شعله‌ور شد

خاموشی دنیا مرا فاش‌تر کرد
در گوشِ سکوت، بانگم منتشر شد

ای شب، مرا دریاب و در خویش پنهان
دل خسته از هرچه که خاکی است بی اثر شد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3


در شعله‌ی افروخته، جانم رها شد
در آتش بی‌تابی، دل مبتلا شد

از قید تدبیرم، یکسر جدا شد
دیوانه‌ی بی‌نام در ماجرا شد

از ساغر اندیشه، افسون چکیده
دیوانگی از من، آتش‌فزا شد

هر ذره‌ی خاکم، شوری به پا کرد
وز وسوسه‌ی دل، این ماجرا شد

بگذار که در باد، گم گردم امشب
در سایه‌ی رؤیا، جان آشنا شد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3

رفتم و از خیال او، باده‌ی جاودان زدم
سوختم از شرار شوق، شعله به آسمان زدم

چون سحر از نگاه او، روشنیِ جهان گرفت
موج زدم به راه عشق، شور هزار جان زدم

بر سر کوی بی‌کسی، آتش دل به باد شد
ریختم از غبار غم، باده‌ی بی‌نشان زدم

مست نوا شد این جنون، ساز صدا به گل نشست
دور زدم به کوی او، زخمه به یاوران زدم

در تبِ شب، سراغ او، خواب مرا ز دیده برد
شعله زدم به سایه‌ها، رنگ به ناگهان زدم

اوست که در دل نهان، روشنیِ سفر دهد
بر سر عشق رفتنم، راه به بی‌کران زدم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3

رفتم از آن خیال شب، روشنی از تو برده‌ام
ماه شکسته در صدا، اخترِ شعرِ پرده‌ام.
چون نفسِ ترانه‌ات، بوسه زدم به یاد شب
چون نگهت صدا کند، زخمه‌زن زمانه‌ام
سایه کشیده‌ای به دل، راه تو آسمانی است
دورترین خیال تو، قصه‌ی جاودانه‌ام
گفتی اگر بخواهدت، راه سپیده می‌برد
دوری و از تو می‌برد، آتشِ بی‌بهانه‌ام
ریخته‌ام به جاده‌ها، خسته‌تر از شقایقم
ماه به شب نظر کند، تا که ز تو نشانه‌ام
بر لب باده‌ها هنوز، طعم نگاه روشنت
نغمه‌ی عاشقانه‌ات، زخم دل ترانه‌ام
موج جنون گرفته‌ام، در شب تیره‌ی غمت
سایه‌ی بی نشان تو، روشنی شبانه‌ام
باده به دست خسته‌ام، در تبِ یاد رفتنت
با همه‌ی شکسته‌ام، عاشق و بی‌کرانه‌ام
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/09
3


دل سپردم بر مسیری کز خیال آباد نیست
در گذرگاهش نشان از سایه‌ی فریاد نیست

راز دل گفتم به مهری کو در این دوران غریب
لیک پاسخ از زبانش جز غبار باد نیست

گر طلب کردم نظر بر جلوه‌ی بیدار عشق
در حریم سینه جز اندوه بی‌بنیاد نیست

گر رها کردی وجود از بندهای عقل و وهم
راه دیدار حقیقت جز دل آزاد نیست

سایه‌ای افتاد بر جانم ز نور آسمان
لیک در این شام تارم ذره‌ای امداد نیست

در طواف آتشین این عشق رقصان گشته‌ام
زانکه این آیین ما را فرصت اجداد نیست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
3


در عبور بادها، آن جاده‌ی بی‌رهگذر
در سکوت شب، نشانی از امید رهگذر

خسته از اندوه دیروزیم و فردا سایه‌ای
بادی از ویرانه می‌آید، ولی بی‌بال و پر

چشمه‌ها در سینه‌ی سنگینِ صحرا خشک و سرد
آسمان بی‌رنگ و خاموش است و شب بی‌باغ و بر

خواب دیدم سایه‌ای از دور می‌آید، ولی
سایه‌ای از جنس طوفان بود، بی‌نام و اثر

چرخش دوران و این تصویرهای بی‌قرار
در نگاهِ رودهای خسته، بی اندوه شر

ای غبار راه‌ها، آرام ما را دور کن
زانکه این رؤیا در این شب‌های تار افتد به سر

راه ما گم شد در آن سرمایِ بی‌پایان باد
سایه‌ای از عشق دیروز است، اما بی‌ثمر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
8


باده‌ای دارم ز چشمت، مستی جانانه‌ام
در نگاهت خانه دارم، قبلهٔ کاشانه‌ام

موج گیسویت چو دریا، می‌برد دل سوی تو
باد عشقت را اسیرم، عاشق و دیوانه‌ام

با خیالت شب به شب، در شوق دیدارت اسیر
چون که دوری از کنارم، غرقه در افسانه‌ام

بوسه‌ای از لب بگیرم، تا سحر جانم رها
سایه‌ات بر دل نشسته، عاقبت پروانه‌ام

دل اگر از عشق تو سیراب گردد بی‌قرار
موج حسرت می‌زند بر سینهٔ ویرانه‌ام

چشم تو آیینه‌ای از قصه‌های بی‌کران
در خیال دیدن تو، محو آن دردانه‌ام

سر به زانویت گذارم، در شب مهتاب وصل
بهترین ساعات من، آن لحظهٔ مستانه‌ام
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


کلمات، گاهی در میان باد محو می‌شوند،
گویی در جستجوی گوش‌هایی گمشده،
یا شاید، سرودی برای سکوت.

هر حرف، پلکانی به سوی چیزی نامرئی،
و هر صدا، لرزش دلی که نمی‌دانی از چیست.

ما، ستارگانی دور در شب بی‌پایان،
پیام‌آورانی که روشنایی را فراموش کرده‌اند.

در قلب جهان، آتشی که به آهستگی می‌سوزد،
و خاکستری که در مشت زمان پنهان می‌شود.

لحظه‌ها، قطره‌هایی از باران بی‌زمان،
بر خاکی که تشنه‌ی معناست.

صداهایی که شنیده نمی‌شوند،
اما همچنان می‌خوانند،
چرا که این جهان،
زاده‌ی شعرهایی است که هرگز نوشته نشدند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


در دل شب،
جایی که سایه‌ها سنگین‌اند،
بذری از نور به خاموشی کاشته می‌شود.

ریشه‌ها در خاک تیره،
اما به سوی آسمان،
حرکتی آرام و پرامید.

هر ذره، نجوا می‌کند،
هر برگ، زمزمه‌ای از روشنی است.

زندگی از دل سکوت می‌جوشد،
و تاریکی، دیگر سایه‌ای است
که راه را نشان می‌دهد.

جهان، گاه خسته و خمیده،
اما هنوز در انتظار شکوفایی.

دست‌هایمان، لمس شعله‌ای کوچک،
که در آن، هزار خورشید نهفته است.

ما نگاه می‌کنیم،
به دوردست‌ها،
و قدم برمی‌داریم،
با بذر نوری که درونمان شعله‌ور است.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2



سکوتی که در گوش جهان زنده است،
آوایی بی‌زمان و بی‌مکان.

هر نگاه، پرسشی است در بی‌انتهایی،
و هر قدم، جستجویی در غبار.

دست‌هایمان خالی، اما پر از رویا،
و چشم‌ها، چراغی در شب بی‌ستاره.

زمان، گم‌شده‌ای که نمی‌توان یافت،
و فضا، خطی که هرگز کشیده نشده است.

ایمان، سایه‌ای است که از نور گریخته،
و حقیقت، پرنده‌ای است که در قفس نمی‌خواند.

بی‌صدا، به دنبال صدایی گمشده،
بی‌حرکت، در جستجوی حرکتی نو.

لحظه‌ها، دانه‌هایی از ماسه‌اند،
که از میان انگشتانمان می‌گریزند.

و در این گریز بی‌پایان،
ما آواز سکوت را گوش می‌دهیم،
شاید که پاسخی بیابیم،
شاید که خود را ببینیم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
3


در کوچه‌های بی‌صدا،
چشم‌ها آینه‌ای از وحشت‌اند،
پنهان در سایه‌ها، خاموش و پرسشگر.

کلمات بی‌گفتار،
در تله‌ای که هرگز ندیده‌ایم،
به قفل‌های زمان دوخته شده‌اند.

هر دیوار، داستانی دارد،
هر پنجره، نفسی که بریده شده است.
و آسمان، تنها آغوشی است
که گناه نمی‌کند.

آن‌جا که آزادی، واژه‌ای بی‌معنی است،
و حقیقت، بازیچه‌ی دستان بی‌رحم.
باید پرواز کرد،
اما بال‌هایمان، زیر وزن سکوت شکسته.

چشم‌هایی که می‌بینند،
اما نمی‌گویند؛
چشم‌هایی که خاموش‌اند،
و با هر نگاه، جهانی را خاکستر می‌کنند.

با هر گام، سایه‌ها در پشت سر سنگین‌تر می‌شوند،
و در میدان خالی،
فریادی که هرگز به گوش نرسید.

جهان، زندانی بی‌پایان،
و ما، خواب‌گردانی در آن.
چشم‌هایمان، پنجره‌های کوچک حقیقت،
اما قفل‌شده در تاریکی جاودان.

---

این شعر بازتاب فضای تاریک و استیصالی است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
6

بیکرانگی حضوردر این دریا، افقی بی‌کران گشوده است،
چون موجی که در پی باد می‌دود، و نیستی را آواز می‌خواند.

واژه‌ها چون باران بر خاک سرگردان،
و معنا در میان خطوطی پنهان، که هیچ‌گاه نوشته نشدند.

هر ذره، رقصی نامرئی در درون خویش،
و نگاه، مسافری که بی‌هدف در بی‌انتها می‌رود.

ایمان به بودنِ چیزی که از دیدگان پنهان است،
چنان که ستاره‌ای در میان تاریکی،
نه برای دیدن، که برای حس کردن.

زندگی، چون ریسمانی بر فراز خلاء،
هر گامی، گواهِ شجاعتی بی‌صدا.

در این سرزمین بدون مرز، ما فراموش‌کارانِ جاودانه‌ایم،
که هر لحظه را در لحظه‌ای دیگر گم می‌کنیم.

و باز، جستجوی چیزی که نمی‌دانیم،
اما با قلبی که هنوز می‌تپد، به پیش می‌رویم.

---

شعر به حالت انتزاعی و فراپدیدگرایانه خلق شد، با هدف نمایش بی‌کرانگی و جستجوی بی‌پایان. اگر بخواهید، می‌توانم قسمت‌های بیشتری درباره ساختار یا الهام این شعر توضیح دهم!
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2



دودوتا می‌شود پنج،
اگر عشق باشد، اگر باد کمی شوخی کند.

تصمیم‌هایم را در باد گذاشتم،
چرخید، پچ‌پچ کرد، گفت: "بیهوده‌ست، خودت را نباز."

تخمین زدم که خوشبختی همینجاست،
اما معادلاتم همیشه شک داشتند.

در صف دنیا ایستادم،
یکی گفت: "عقل باشد، دل نباشد."
لبخند زدم، تلخند زدم، رفت.

اراده را به جنگ شانس فرستادم،
شانس خندید، گفت: "تو ساده‌ای، دنیا را نمی‌شناسی."

با دست‌هایم رویا ساختم،
سقوط کرد، مثل آسمانی که قولش را فراموش کند.

پرسیدم: "کجا غلط حساب کردم؟"
پاسخی نیامد، فقط سکوت، فقط سایه‌ای از احتمالات.

عشق آمد، فرمول نداشت،
زندگی پیچ خورد، بی منطق و بی پایان.

حساب کردم، پیش‌بینی کردم، همه را نوشتم،
اما زندگی همیشه حوصله‌ی بازی دارد.

و من ماندم،
میان جاده‌ای که نمی‌گوید کجا می‌برد،
با معادلاتی که همیشه کم دارند،
با تلخندی که انتهای هر جواب است.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


عشق آمد، با چمدانی از غبار،
خندید و گفت: "رفتن هم بخشی از روزگار."

دست‌هایش بوی سفر می‌داد،
چشم‌هایش شبیه رؤیایی در شیشه‌های خیس.

گفتم: "بمان، هنوز چای داغ است."
لبخند زد، اما رفتن در نگاهش ریشه داشت.

چند خیابان، چند فصل، چند آه،
نامش را از لبان کوچه‌ها چیدم.

هر شب، صدای قدم‌هایش روی سنگفرش،
مثل موسیقی‌ای که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

تنهایی، خیابان را در آغوش می‌کشید،
و من به یاد می‌آوردم که عشق، همیشه ناتمام است.

دستم را به سویش دراز کردم،
باد آمد و پرنده‌ی نامم را برد.

تلخند زد،
مثل آخرین شوخی دنیا با آدمی که انتظار می‌کشد.

به من گفت: "فراموشی، نوعی آزادی‌ست."
گفتم: "و عشق، قفلی که هیچ کلیدی ندارد."

رفت،
مثل بادی که بوی دریا را می‌برد،
مثل شعری که هیچ‌وقت نوشته نمی‌شود.

و من ماندم،
با کلماتی که مثل سایه از دیوار افتاده بودند،
با خاطراتی که مثل غبار روی آینه نشسته بودند.

عشق بازیِ بی‌برگشت بود،
و من،
آخرین بازنده‌ی این قمار.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


عشق،
سایه‌ای بر دیوار است،
نقشی که باران می‌برد،
آغوشی که باد از یاد می‌برد.

می‌خندی و می‌دانم،
این تلخندت،
مانند سکه‌ای در آب،
زنگار می‌گیرد و گم می‌شود.

کلماتم را به باد سپردم،
تا شاید،
در گوشه‌ای از خیابان،
آواز تو را بوزد.

و عشق، مثل برفاب،
در کف دست می‌ماسد،
در آفتاب نگاهی که
دیگر به خانه برنمی‌گردد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
5


مرگ آمد، با کفش‌های غبارآلود،
گفتم: خوش آمدی، اگر راه برگشتی نداری...

نشست، پا روی پا انداخت،
مثل خاطراتی که هیچ‌وقت نمی‌گذارند بروی...

چای ریختم، جرعه‌ای خورد،
گفت: تلخ است...
لبخند زدم، گفتم: مثل رفتن‌ها...

سکوت کرد،
شبیه تمام حرف‌هایی که هیچ‌وقت نگفتم...

در قاب عکس، مادرم هنوز دست تکان می‌داد،
بی‌خبر از این‌که پدر، پشت تصویر، جا مانده بود...

مرگ خندید،
دندان‌هایش سفیدتر از صلح بود،
تلخ‌تر از وعده‌های شیرین...

کفش‌هایش را درآورد،
گفت: آمده‌ام بمانم…
نگاهم کرد،
مثل کسی که آخرین چراغ را خاموش کرده باشد…

پاییز پشت پنجره مشت می‌زد،
مرگ دست تکان داد،
گفت: جایی برای بهار نیست…

نفسی کشید،
عمیق‌تر از تمام آه‌های شبانه‌ی مادر…

خندیدم،
گفتم: می‌دانی؟ زندگی همیشه دیر می‌رسد…
مرگ سری تکان داد،
گفت: مثل من…

پاییز آمد،
آخرین برگ افتاد،
مرگ پلک زد،
چراغ خاموش شد…
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


پدرم می‌گفت:
"خاطرات را نگه دار!"
اما خودش، خاطراتش را گم کرد.

دیروز پرسید:
"اسم تو چه بود؟"
گفتم: "بابا، من پسرت هستم!"
خندید، اما چشم‌هایش چیزی نگفت.

عینکش را برداشت،
دنیا را تار دید،
پرسید: "چرا روزها این‌قدر کوتاه شده‌اند؟"
گفتم: "شاید چون تو بلند نیستی، بابا!"

پدرم در عکس‌ها هنوز جوان است،
اما روی صندلی‌اش،
سال‌ها نشسته‌اند.

پدرم گفت:
"هرگز پیر نمی‌شوم!"
اما عصایش، نظر دیگری داشت.

در سکوت زمستان،
یادداشت کوچکی پیدا شد:
"من پدر بودم، اما هیچ‌کس، پدری‌ام را جشن نگرفت.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
6



برگ به درخت گفت:
"وقتی می‌افتم، مرا نگه دار!"
درخت خندید و گفت:
"دستم کوتاه است، ریشه‌ام بند است!"

باد آمد و گفت:
"برگ‌ها، آماده‌ی سفر باشید!"
برگ‌ها رقصیدند،
به امید مقصدی که هیچ‌وقت نمی‌رسید.

آسمان پرسید:
"اگر افتادن حقیقت است، چرا کسی شادی نمی‌کند؟"
زمین جواب داد:
"برگ‌ها افتادند، اما هیچ‌کس صداشان را نشنید."

باران نواخت،
موسیقی جدایی را،
برگ‌ها کف زدند،
اما هیچ تماشاگری نبود.

پاییز ساکت ماند،
درخت‌ها لباس‌شان را درآوردند،
زمستان آمد،
و جشن افتادگان، بدون مهمان به پایان رسید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
12


درونش تلاطم دریا بود،
موج‌هایی که ساحل را بی‌تاب می‌کردند،
آسمانی که
به هر فریادش
رعد و برق هدیه می‌داد.

کلماتش،
گدازه‌های اندیشه‌ای که
از دل شب جاری می‌شد،
می‌سوزاند،
می‌تابید،
و هیچ زمستانی
یخ بر آتش دلش نمی‌نشاند.

سقف‌ها کوتاه بودند،
دیوارها بلند،
اما فروغ،
همیشه پنجره‌ای پیدا می‌کرد
که رو به روشنایی باز شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


مردی کفش نو پوشید،
پاهایش درد گرفت،
ایستاد،
چسب زخم خرید،
و زنده ماند.

کسی اتوبوس را از دست داد،
کسی دونات خرید،
کسی ساعتش زنگ نزد،
و جهان،
دست‌هایش را در جیب فرو برد،
لبخندی زد،
و گفت:
«همه‌چیز در جای خودش است.»

این روزها
وقتی آسانسور می‌رود
بدونِ من،
وقتی چراغ‌ها یک‌به‌یک
قرمز می‌شوند،
وقتی کلیدها مثل کودکان بازیگوش
پنهان می‌شوند،
می‌ایستم،
لبخند می‌زنم،
و به بازیِ ظریفِ سرنوشت،
اعتماد می‌کنم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
10

در سایه‌ی سبز و خاموش کوه،
صبحی زلال،
میان برگ‌های مهربان،
که دست نوازش بر خاک می‌کشند.

در هوای خنک نسیم،
آرامش می‌رقصد،
و واژه‌ها
چون برگ‌های افتاده بر زمین،
بی‌نیاز از قافیه،
آزاد و رها.
منتظر تو می مانند
روزت در سایه‌ ساردرختان کوهستان،
سرشار از آرامش باد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


شهر در خواب بود،
اما کابوس‌هایش بیدار،
کوچه‌ها شعر نمی‌گفتند،
تنها خط‌های شکسته‌ی سکوت.

گفتم حقیقت،
جوابم را داد،
با دهانی پر از وعده‌هایی
که هیچ‌وقت هضم نشدند.

مردی که سایه‌اش را فروخته،
خودش را چند؟
سکه‌ها در جیبش نبودند،
در چشم‌هایش برق می‌زدند.

دستفروشی که امید می‌فروخت،
با تخفیف اندوه،
خریدم،
ولی گارانتی‌اش رو به پایان بود.

ایستادم کنار ساعت،
اما زمان
از من عبور کرد،
بی‌آنکه حتی سر بچرخاند.

زمین گرد است،
اما کوچه‌های این شهر
به هیچ جا نمی‌رسند،
جز وعده‌هایی که نمی‌مانند.

چرخ فلک می‌چرخد،
سرگیجه‌ی تاریخ،
و ما هنوز ایستاده‌ایم
کنار خاطراتی که از روزگار سقوط کرده‌اند.

اما روزی آفتاب خواهد تابید،
روی دیوارهای خسته،
و سایه‌ها دیگر کالا نخواهند بود،
بلکه ریشه خواهند گرفت.

دستم را به آسمان رساندم،
باران از انگشتانم چکید،
گویی که زمین
چیزی از من برای شکفتن طلب می‌کرد.

گفتم،
زندگی،
همان آب‌نبات تلخ است،
اما اگر جرأت جویدنش را داشته باشی،
طعمی از شیرینی انتظار تو را خواهد کشید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
10


دیروز طوطی بودم،
امروز انسانم،
فردا شاید یک سایه باشم،
در آفتاب بی‌تفاوتی.

دنیا، تخم‌مرغی است
که هیچ‌وقت نیمرو نمی‌شود.
نانی که بوی گرسنگی می‌دهد،
و آبی که در لیوان آرزوها تبخیر شده است.

آسمان را ورق زدم،
هیچ شعری نداشت،
فقط لکه‌های بارانی
که گریه‌های پنهانش را لو می‌دادند.

گفتم زندگی
یک دایره است،
چرخیدم،
ولی همیشه روی نقطه‌ی اول ایستادم.

دیوارها گوش دارند،
اما دلی ندارند
که بفهمند،
چرا صداها پرواز نمی‌کنند.

ساعتم خواب دیده بود،
که زمان متوقف شده،
اما زنگ خورد
و بیدارم کرد،
تا دوباره دیر برسم
به فردایی که هیچ‌کس ندیده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
10


دنیا تمرین کرد، جدی شد
شوخی لبخند زد، حقیقت اخم کرد

کلمات بازی کردند، معنا خسته شد
حرف‌ها دویدند، سکوت نشست

روز آمد، شب نرفت
خورشید پنهان شد، ماه بیدار ماند

باد وزید، خاطره‌ها را برد
زمان دوید، گذشته جا ماند

چشم‌ها بسته شدند، دید روشن‌تر شد
گوش‌ها نشنیدند، سکوت گفتنی شد

عقل حساب کرد، دل اشتباه گرفت
احساس دوید، منطق زمین خورد

امید دست تکان داد، ناامیدی نگاه نکرد
لبخند گریست، اشک خندید

راه‌ها پیچیدند، مقصد گم شد
آدم‌ها راه رفتند، سفر درجا زد

حقیقت تمرین کرد، باور نشد
دروغ خندید، مردم باور کردند

کتاب‌ها حرف زدند، گوش‌ها نخواندند
حروف دویدند، معنی جا ماند

آینه نگاه کرد، تصویر تغییر نکرد
سایه‌ها به نور خندیدند، تاریکی جدی شد

آینده آمد، گذشته تعجب کرد
حال ماند، زمان فراموش شد

دنیا در شوخی جدی گرفت
آدم‌ها تمرین کردند، فهمیدند شوخی نبود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
11


به شب افتاده امشب سایه‌ای از نور رخسارت
که آتش در دل تاریک شب شد نقش دیدارت

تو دریا بودی و موجت سرود عشق می‌خواند
منم در باد حیران مانده در آوای گفتارت

نسیم از کوچه‌های دور نامت را صدا کرده
صدای باد می‌پیچد درون شعر تکرارت

به هر جایی روی، در جان شب ،بوی تو جاری است
به اشک عاشقان جوشد غزل از سوز اسرارت

اگر از دوری‌ات شب‌ها دل این شهر می‌لرزد
چراغی در دل شب، روشن شد از نور رخسارت

تو آن رویای بارانی که دل را زنده می‌دارد
که از جان پریشانم نسیمی شد به بازارت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/13
9

باد در پیچ و خم این جاده‌ها حیران گذشت
درد شب در سینهٔ ما شعله زد، نالان گذشت

ماه در آیینهٔ شب محو شد از چشم ما
سایه‌ای از اشک غم، در دیدهٔ حیران گذشت

رازها در پردهٔ وهم و اندوهم نهفت چشم شب در جستجوی لحظه‌ ها، گریان گذشت

بغض شب با اشک باران در دل این خاک ریخت
چشمه‌ای از درد و غم، در سینهٔ عطشان گذشت

نیست جز آوای شب در کوچه‌های سوت و کور
ناله‌ای در گوش ما، بی‌تاب و سرگردان گذشت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/15
5


دل به یغما رفت و دیگر وعده گاهی نیست باز
عشق گر طوفان زند، راهی به چاهی نیست باز

سایه‌ای افتاده بر دل، از غبار روزگار
شوق دیدارش ولی تا اشک راهی نیست باز

موج گیسویش مرا تا ساحل دوری کشید
دست را افکندم اما جز پناهی نیست باز

باده‌ای دادم به جان، تا دل شود سودا زده
آتشی افتاده اما غم گناهی نیست باز

بی‌وفایی می کند، در سینه زخمم تازه شد
کوه بی‌تابم ولی گویی چو کاهی نیست باز

مانده‌ام در کوی غربت، چشم بر فردای دور
دل ز دنیا خسته شد، امید راهی نیست باز
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/15
6

آه ای باران زخم‌های شهر را بشوی
بار دیگر دردها را آرام کن

باران، غریبه‌ای که دیوارها را لمس می‌کند
در شب‌های خاموش، زخم‌های کوچه‌ها را می‌شوید

آه ای باران، دستت را بر پنجره‌های شکسته بگذار
بگذار، صدای شکستن در باد گم شود

در پس خیابان‌های تاریک، سایه‌ای از گریه باقی است
رودی که از آه مردم سرریز می‌شود

بر سنگفرش‌ها، خاطره‌ای از رفتگان جا مانده
بر دوش شب، ناله‌های بی‌جواب را حمل می‌کنی

تو بغض فروخوردهٔ شهرهای خاموشی
در دستانت، تشنگی شب‌های بی‌پایان است

رد پاها را می‌شویی، بی‌آنکه بدانی
که هر نقش، قصه‌ای از اندوه دارد

آه ای باران، سکوت را بزن بشکن
بگذار، شانه‌های شهر آرام بگیرند

رگ‌های خشکیده، انتظار آمدنت را دارند
تا بغض‌های درون سنگ، بشکند

بر بام‌های خاموش، نامی از عشق جا مانده
در نبض تو، تپش هزار دل پریشان است

گوش کن! صدای آوار بر دیوارهای بی‌حافظه
صدای گریه‌هایی که نامی ندارند

آه ای باران، جاری شو در کوچه‌های بی‌چشم
روی زخم‌های خسته، دست بکش آرام

بگذار، در امتداد شب‌های بی‌پایان
ردی از تو بر جا بماند، تا قصهٔ زخم را بگوید

وای بر این شهر که هنوز به تو محتاج است
وای بر این زخمی که جز تو مرحمی ندارد

آه ای باران، زخم‌های شهر را بشوی
بار دیگر دردها را آرام کن

بگذار، شب را تسکین دهی،
بگذار، اشک‌های پنهان را با خود ببری

تو راز سر به مهر خیابان‌های بی‌فریادی
در چشمانت، انعکاس اندوه‌های کهنه است

و در دل شب، باز صدای تو جاریست
آه ای باران، باز ببار، باز ببار، باز ببار…