خوابِ گندمهای سوخته//
باران آمد،
اما کِی؟
وقتی که گندمها خوابیده بودند،
وقتی که زمین
دستهایش را روی چشمانش گذاشته بود،
وقتی که باد،
دیگر چیزی برای بردن نداشت.
آنها گفتند:
«باران میآید، صبر کن!»
اما صبر،
چیزی بود که از دیوارها میچکید
نه از آسمان.
مرد آمد،
با چشمانی که هنوز روشنی داشت،
با دستانی که بوی گندم میداد،
با زبانی که دیگر
حرفی برای گفتن نداشت.
زن نگاه کرد،
به سایههایی که روی دیوار کش آمده بودند،
به کودکانی که خوابِ خوشبوها را میدیدند،
به سفرهای که
نان نداشت،
اما خاطره داشت،
و خاطرهها همیشه گرسنهاند.
اسبها دویدند،
نه برای فرار،
نه برای رسیدن،
فقط برای اینکه یادشان نرود
چگونه روی زمین میشود زندگی کرد.
و مرد،
در میان هیاهوی خاموش،
به گندمهایی فکر کرد
که دیگر نمیتوانستند
دستهایش را بشناسند.